1404-01-04 04:04 شماره خبر : 1876
کتابی که از رنج سیاه‌پوستان می‌گوید

منتقد کتاب در گفتگو با «راوی خبر»:

کتابی که از رنج سیاه‌پوستان می‌گوید

منتقد کتاب گفت: «کلبه عمو تُم» اثری از هریت بیچر استو است، داستانی که هریت در این رمان به تصویر می‌کشد یکی از جرقه‌های آغاز جنگ داخلی آمریکا بین شمال و جنوب را زد که منجر به لغو قانون برده‌داری شد.

حمیده علیزاده در گفتگو با خبرنگار فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «راوی خبر» گفت: «کلبه عمو تم» اثری از هریت بیچر استو است، او زنی با روحیه‌ای حساس و جثه‌ای ضعیف بود که با قدرت قلمش در قرن نوزدهم یکی از مهمترین جنگ‌های تاریخ بشریت را رقم زد. از نظر منتقدان و نویسندگان داستانی که هریت در این رمان به تصویر می‌کشد یکی از جرقه‌های آغاز جنگ داخلی آمریکا بین شمال و جنوب را زد که منجر به لغو قانون برده‌داری شد.

منقد کتاب و فعال رسانه ادامه داد: «عمو تم» مردی سیاه پوست است که در مزرعه خانواده شلبی در ایالت کنتاکی کار می‌کند، صاحب مزرعه انسان خوبی است و همسری مهربان و با خداست؛ خانواده شلبی با کارگران مزرعه که همان برده‌های سیاه می‌باشند، مهربان هستند و با آنها با خشونت رفتار نمی‌کنند. تام درست در زمانی زندگی می‌کند که که برده‌داری رواج داشته و با کاکاسیاه‌ها رفتاری خشونت‌آمیز و وحشیانه می‌شود و برده‌ها مانند کالا خرید و فروش می‌شوند. عموتم مردی درست کار، وفادار و مومن است، اما همیشه آرزو دارد روزی ارباب او را آزاد کند تا مانند مردم عادی زندگی کند.

وی افزود: روزی می‌رسد که آقای شلبی به دلیل بدهی مجبور به فروش برده خود یعنی تام می‎شود، تام که مردی قوی، تنومند و بسیار مورد اعتماد اطرافیان است. آقای شلبی خوب می‌داند که همسر و پسرش از این کار او بسیار رنجیده خاطر خواهنند شد، اما راه چاره‌ای نمی‌بیند، هی لی (دلال برده) برای صحبت درباره بدهی‌ها در اتاقی با آقای شلبی نشسته بود که پسر بچه‌ای 5- 4 ساله با نمک و دورگه‌ای وارد اتاق شد، لیزا مادر پسر بچه که کنیز خانم شلبی است به سرعت وارد اتاق شده و هالی (پسرش) را با خود می‌برد، هی لی در ازای بقیه بدهی خود آن کودک را می‌خواهد، آقای شلبی ابتدا مخالفت می‌کند اما هی لی او را متقاعد کرده و که اتفاقی نمی‌افتد چند روزی گریه و زاری می‌کند و بعد اوضاع به حالت عادی برمی‌گردد. لیزا که کمی از حرف‌های آنها را شنیده به اتاق خانمش می‌رود و جریان را به او می‌گوید و خانمش به او اطمینان می‌دهد که این کار انجام نمی‎شود و او اشتباه کرده است.

علیزاده تصریح کرد: لیزا زنی دورگه با چشمانی درشت و زیباست که بانویش او را بزرگ کرده بود و لیزا عزیزدردانه و آزاد بار آمده بود؛ او با برده‌ای دورگه زیبا و با هوش به نام جرج هریس که متعلق به مالک ملک کناری بود، ازدواج کرده بود. جرج در کارخانه کیسه‌بافی کار می‌کرد و بسیار باهوش و بامهارت بود، او دستگاهی برای تمیز کردن کنف اختراع کرد، وقتی ارباب از این موضوع باخبر شد، به کارخانه رفت و جرج را به مزرعه برگرداند، صاحب کارخانه خواست تا جرج را دوباره به کارخانه بازگرداند، اما نتواست. ارباب جرج را راضی کند و ارباب همیشه او را کتک می‌زد و به بهانه‌های مختلف شکنجه می‌داد. جرج تصمیم به فرار گرفت و موضوع را به لیزا گفت. از طرفی وقتی لیزا از ماجرای فروش هاری مطمئن شد، فوراً کمی وسیله جمع کرد و نامه‌ای برای بانویش نوشت و شبانه با پسرش پا به فرار گذاشت او از رودخانه‌ای پر از یخ با پای برهنه عبور کرد تا بتواند پسرش را نزد خودش نگه دارد.

وی گفت: در خانه وقتی تام و همسرش (عمه کلو) موضوع را از زبان لیزا می‌شنوند، بسیار ناراحت و نگران می‌شوند لیزا به تام پیشنهاد فرار داده بود، اما او می‌گوید نمی‌خواهم اربابم را از خود ناامید کنم، اگر من نروم آقای شلبی مجبور می‌شود بقیه برده‌ها را بفروشد، روز رفتن تام فرا می‌رسد خانم شلبی اشک می‌ریزد و بسیار اندوهگین است و به تام قول می‌دهد که در اولین فرصت دوباره او را می‌خرد و به مزرعه باز می‌گرداند.

این منتقد ادامه داد: هی لی که برده‌های دیگری هم از کنتاکی خریداری کرده بود، با زنجیرهایی به پاهایشان سوار کشتی اوهایو کرد و کشتی به راه افتاد، در طبقه پایین کشتی برده‌ها بودند و در طبقه بالا نجیب‌زاده‌ها و سفیدپوست‌های پولدار. دختری زیبا و سفید پوست که به مانند فرشته‌ها بود، با پدرش درون کشتی بودند. بسیار سبکبال و بی‌پروا بود، به این طرف و آن طرف می‌دوید و شاد بود. به برده‌ها و عموتم نگاهی می‌انداخت و از پدرش سوالاتی می‌پرسید، او بسیار مهربان بود و گاهی پیش عموتم می‌رفت، با او صحبت می‌کرد، برایش خوردنی می‌برد و کنارش می‌نشست. روزی دختر کوچولو در حین بازی داخل آب دریا افتاد، همه ترسیده بودند و داد و فریاد می‌کردند، تام درون آب پرید و دخترک را نجات داد و با این کارش خود را در قلب دختر جا کرد.

علیزاده بیان کرد: دختر از پدرش خواست تا تام را با خود به خانه ببرند، او پدرش را راضی کرد، تام با پول زیادی خریداری شد و آنها او را با خود به عمارت‌شان بردند.ارباب جدید تام، مردی به نام آگوستین سینت کلئر بود، او پسر یک کشاورز اهل لوئیزیانا بود؛ خانواده آنها در اصل کانادایی بودند. آگوستین طبع بسیار حساس و ظریفی داشت که آن را از مادرش به ارث برده بود. او عاشق دختری شده بود که سرآمد همه دخترها بود. ماری همسر آگوستین روح بیماری داشت و هرگز نمی‌توانست کسی را دوست داشته باشد و در خودخواهی بسیار شدیدش محو شده بود. آنها صاحب فرزندی شدند که نامش را ایوا گذاشتند، در ابتدا کمی عشق و محبت مادرانه در ماری بیدار شد که باعث خوشحالی آگوستین شد، اما ماری دست از بدرفتاری‌ها و بیماری‌های خیالی خود برنداشت، پس آگوستین به ورمونت جایی که خانواده عمویش در آنجا زندگی می‌کردند و خود در نزد آنها بزرگ شده بود، رفت تا دختر عمویش دوشیزه اوفلیا را به خانه خود بیاورد تا از تنها دخترش محافظت کرده و به اوضاع بی سر و سامان عمارتش نظمی بدهد؛ که در راه بازگشت به عمارت تام را خریداری کرد.

وی گفت: طولی نکشید که تام اعتماد ارباب جدیدش را به دست آورد، جایش خوب بود و او راضی بود، اما دوست نداشت دور از خانواده خود باشد، دخترک همیشه برای برده‌ها ناراحت بود و غصه آنها را می‌خورد، او نمی‌توانست برده‌داری را قبول کند، دخترک کم کم رنگ پریده و مریض احوال شد، هر روز ضعیف و نحیف‌تر می‌شد، کاری از دست پزشکان بر نمی‌آمد، گویی او متعلق به این دنیا نبود او به دنیایی تعلق داشت که مسیح از آن از خوبی، عدالت و آزادی می‌گفت.

این منتقد ادامه داد: دختر از دنیا رفت و پدر این غم بزرگ را نتوانست تحمل کند، چیزی نگذشت که او هم این دنیا را ترک کرد، همسر آقا که قصد فروش اموال و برده‌ها را داشت با تمام تلاش‌های دختر عموی ارباب برای آزاد کردن تام که ارباب به او قول داده بود، نتوانست مانع فروش تام شود، خانم اوفلیا نامه‌ای به خانواده شلبی نوشت تا آنها را از این موضوع مطلع کند اما از بدشانسی نامه یکی دو ماه در پست خانه دور دستی ماند و هنگامی که به دست خانم شلبی رسید تام را فروخته بودند. خانواده شلبی و همسر تام بی‌خبر از همه این چیزها در حال جمع کردن پول برای باز گرداندن تام بودند. 

وی افزود: مرد کوتوله، چهارشانه و قوی هیکل که پیراهن چهارخانه‌اش تا سینه باز و شلوارش کهنه و کثیف بود، مشغول معاینه دقیق برده‌ها شد. از همان لحظه که تام دید مرد نزدیک می‌شود، حس کرد که از او متنفر است. سوزان وامیلی مادر و دختری بودند که برای فروش به حراجی آورده شده بودند.حراج شروع شد و تام صاحب ارباب جدیدی شد، همان مرد کوتوله کله قندی. بعد حراج ادامه پیدا کرد و مرد امیلین را نیز خرید، لگری ارباب تام و امیلین و چند برده دیگر شد، او صاحب مزرعه پنبه در کنار روخانه رد ریور بود، امیلین بسیار ترسیده بود و گریه می‌کرد، بالاخره سوار کشتی شدند تا به مزرعه بروند، املین با ترس، وحشت و نفرت به او نگاه می‌کرد، وقتی به مزرعه رسیدند لگری رو به املین کرد و گفت: «دیگر رسیدیم با من به تو خوش می گذرد و می توانی مثل خانم‌ها زندگی کنی به شرط اینکه دختر خوبی باشی.» املین در آن لحظه دوست داشت زیردست و پای او کتک بخورد تا اینکه این حرف را بشنود. وقتی به مزرعه رسیدند؛ تام برده‌هایی را دید که بسیار دلمرده، غمگین و ناامید از زندگی هستند، آنها با لباس‌های کهنه و پاره بودند چون فقط سالی یکبارلباس نو می‌گرفتند.

 تام به همراه بقیه مشغول چیدن پنبه در مزرعه شد؛ اگر کم کاری می‌کردند یا به هر دلیلی کند کار می‌کردند، شلاق می‎خوردند با این حال تام به دیگران و ضعیف‌ترها کمک می‌کرد و سبد آنها را پر می‌کرد تا کتک نخورند در پختن غذایشان به آنها کمک می‌کرد و به خاطر همین کمک‌ها شکنجه می‌شد؛ املین مجبور شد به خانه لگری برود، خانه‌ای که در آن زنی سیاه پوست به نام کاسی بود، زنی قد بلند، لاغر اندام که لباس تمیز و مرتبی به تن داشت، سن زیادی نداشت، اما چین و چروک چهره‌اش بیانگر رنج، غرور و شکیبایی دردناکش بود. کاسی به تام گفت که 5 سال است که روح و جسمش زیر پای این مرد است و به او گفت این جا نه خدایی هست، نه انسانی و نه قانونی. آنقدر شکنجه می شوی که همه چیز را فراموش کنی.

این منتقد ادامه داد: در بخشی از این کتاب آمده: پس من می‌میرم جلوی مرگ مرا نمی‌توانند بگیرند و بعد کاری از دست کسی برنمی‌آید، من آماده‌ام، مطمئنم که خدا به من کمک می‌کند و مرا نجات می‌دهد. کاسی چیزی نگفت و فقط چشم بر زمین دوخت.

علیزاده گفت: تام درباره امید و خدا و مسیح سخن می‌گفت و انجیل می‌خواند، در ابتدا همه به او بی توجهی می‌کردند و می‌گفتند ما تا آخر عمر برده می‌مانیم و حق زندگی نداریم اما کم کم با صحبت‌ها و محبت‌های تام به زندگی امیدوارتر شدند و با هم مهربان‌تر رفتار کردند. 

وی ادامه داد: خانم کاسی که دلش به حال عمر از دست رفته خودش و حال بد املین می‌سوخت، تصمیم به فرار گرفت و این موضوع را به تام گفت اما تام نمی‌خواست فرار کند، آن دو در اتاق زیر شیروانی که اتاقی ترسناک و به گفته همه دارای ارواح سرگردان بود، پنهان شدند مقداری پول و غذا با خود برداشتند، درست همان موقع که همه فکر می‌کردند آنها فرار کرده‌اند و در مزرعه و اطراف رودخانه دنبال‌شان می‌گشتند املین و کاسی در خانه و در اتاق زیر شیروانی بودند، چون کسی جرئت نداشت، آنجا برود؛ چند روزی آنجا بودند تا اوضاع آرام شود تا بتوانند با خیال راحت از آنجا دور شوند، آقای لگری دائم تام را شکنجه می‌کرد و می‌دانست که تام از فرار آنها خبر دارد، اما تام چیزی نمی‌گفت تام هر روز تا حد مرگ کتک می‌خورد و خونین و بی‌جان در گوشه‌ای می‌افتاد؛ پسر خانواده شلبی (جرج) با پرس و جوی فراوان توانست بفهمد که تام را به چه کسی فروخته‌اند، به راه افتاد تا تام را دوباره به خانه باز گرداند با سرعت به سمت مزرعه لگری پیش می‌رفت، اما وقتی به آنجا رسید تام را که ناتوان، بی‌حال و خون آلود در زمین افتاده بود، پیدا کرد قلبش تیر کشید، جرج روی دوست بیچاره‌اش خم شد و در حالی که اشک می‌ریخت گفت: آه عمو تام عزیز بیدار شوید، شما نباید بمیرید. به تام گفت که او را به خانه باز می‌گرداند اما تام دیگر جانی برای مقاومت نداشت و به جرج گفت: بهشت در انتظار من است من پیروز شدم و جانش را از دست داد. 

این منتقد عنوان کرد: جرج خبر از دنیا رفتن تام را به مادرش و همسر تام داد و خانم شلبی و عمه کلو همسر تام مدتی باهم گریه کردند. یک ماه بعد آقای جرج همه برده‌ها را در سالن بزرگ خانه جمع کرد و سند آزادی‌شان را به دست‌شان داد با وجود این خیلی از آنها می‌خواستد سند را پس بدهند و در آنجا بمانند. جرج همه را آرام کرد و گفت: دوستان خوبم لازم نیست از پیش ما بروید ما هنوز به کارگرانی مثل شما نیاز داریم، اما حالا شما زنان و مردان آزادی هستید و می‌توانید برای ما کار کنید و دستمزد بگیرید، چون در این صورت وقتی من بدهکار شدم یا مردم دیگر کسی نمی‌تواند شما را بفروشد.

وی در پایان اظهار داشت:«کلبه عمو تم» داستانی از زندگی بسیاری از کاکا سیاه‌هایی بود که فرصت زندگی کردن را نداشتند و قربانی خودخواهی نجیب‌زاده‌ها و سفید پوستان شدند آنها که از خانواده‌های خود جدا می‌ماندند، حقی برای ازدواج قانونی نداشتند. در عین حال نویسنده از شخصیت‌هایی می‌نویسد که مجبور به ادامه راه پدران خود شده‌اند و چندان میلی به برده‌داری ندارند و با آزار و اذیت برده‌ها مخالف هستند؛ کلبه عمو تم رمانی است که داستان زندگی چندین سیاه‌پوست را به طور همزمان با داستان اصلی پیش می‌برد و گاهی خواننده را به گریه می‌اندازد، صحنه‌های خشن و دردناکی دارد، اما در عین حال روان و جذاب است و تلاش یک انسان برای آزاد بودن را به روشنی و زیبایی به تصویر می‌کشد؛ تمامی داستان‌ها از روی واقعیات، دیده‌ها و شنیده‌های نویسنده نوشته شده است.

الهه ملاحسینی – راوی خبر

انتهای خبر/

 

لینک کوتاه خبر: https://ravikhabar.com/short/4aMMA
اخبار مرتبط:
تبادل نظر:
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!

دسته بندی ها
سیاسی
اجتماعی
اقتصادی
فرهنگی
ورزشی