1403-12-01 00:02 شماره خبر : 1375
شهید مهدی نعمائی‌عالی از مازندران تا شهادت

نسل بی‌پایان؛

شهید مهدی نعمائی‌عالی از مازندران تا شهادت

شهید مهدی نعمائی‌عالی، برای هر کاری مشورت می‌گرفت اما از رمز و رموز شغلی‌اش لام تا کام حرفی نمی‌زد.

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «راوی خبر»؛ شهید مهدی نعمائی‌عالی در بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۶۳، در شهر کرج چشم به جهان گشود. خانواده وی اصالتا مازندرانی هستند.

او فرزند پنجم خانواده می‌باشد که بعد از قبولی در کنکور وارد دانشکده افسری شد و در طول تحصیل جز دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود.

وی مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری وبرشکاری زیر آب تا عمق چهل متری ، مدرک تاکتیک  و جودو را کسب کرده است ومسلط به زبان عربی بود.

 این شهید بزرگوار در بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۹۵، مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در مسیری به همراه همرزمانش درخودرو که به طرف منطقه می‌رفتند، توسط مین کنار جاده ( تله انفجاری) که دشمنان حرامی قرار داده بودند به درجه رفیع شهادت نایل شدند.

کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شدند» زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم مهدی نعمایی‌عالی به روایت زهرا ردائی همسر شهید است که افروز مهدیان آن را نوشته است.

در قسمتی از کتاب در توصیف شخصیت شهید می‌خوانیم:

برای هر کاری مشورت می‌گرفت اما از رمز و رموز شغلی‌اش لام تا کام حرفی نمی‌زد. من هم نمی‌پرسیدم. گاهی آن قدر حرفمان گل می‌انداخت که یکهو می‌دیدیم ای دل غافل شب شده و شام نداریم. در هفته یک روز داشتیم به نام روز اختلاط. چالش‌هایمان را مطرح می‌کردیم و ایده می‌دادیم. دعوا نمی‌کردیم اما موضوعی به اختلاف می‌خوردیم آن قدر با هم حرف می‌زدیم تا حل شود. مهدی خیلی وقت‌ها کوتاه می‌آمد و نظر من را به نظر خودش ترجیح می‌داد جوری که دوستانش مسخره‌اش می‌کردند که مهدی بدون نظر زهرا آب نمی‌خورد. انگار حرف زهرا وحی منزل است. یک بار توی همین اختلاط بهش گفتم کم عذر خواهی می‌کند. استدلالش این بود که شوخی و خنده بعد از اشتباهش معنای عذر خواهی را می‌دهد اما من قبول نکردم گفت مستقیم بگو، ببخشید اشتباه کردم. از آن به بعد این کار را می‌کرد؛ مثلاً پنج دقیقه دیرتر سر قرار می‌رسید عذرخواهی می‌کرد.

 وقتی می‌آمد خانه می‌گفت تو برو بنشین بقیه کارها با من. وقتی مهمان داشتم تمام مدت توی آشپزخانه کمکم می‌کرد. وقت خانه تکانی هم همین طور. خوشم می‌آمد سر سال تحویل خانه بوی وایتکس و مواد شوینده بدهد و شیشه‌ها و لوسترها برق بزنند. مهدی که می‌دید چقدر تمیزی را دوست دارم مرخصی می‌گرفت و تا جایی که می‌توانست کمکم می‌کرد اولین عید بعد از شهادتش نه تنها، من که مادر و خواهرم هم دل و دماغ خانه تکانی نداشتند.
یعنی ما دیگه بابا نداریم؟

و در بخش دیگری از کتاب درباره روزی که شهید به شهادت رسیده ولی هنوز خبر شهادت را به همسرش ندادند، می‌خوانیم:

برادرم اصرار کرد با هم حال و احوال کنیم. وقتی زنگ زد صدایش مثل همیشه نبود. اما خودم آن قدر بی رمق بودم که پیگیر نشدم. مطمئن بودم اگر اتفاقی برای مهدی بیفتد من که توی سوریه هستم اول با خبر می‌شوم. اما آنهایی که ایران بودند از طریق فضای مجازی زودتر خبردار شده بودند. مهدی وقت غروب شهید شده بود. زیارت عاشورا را باز کردم بلکه با خواندنش آرام بگیرم هنوز السلام علیک اول را نگفته اشکهایم ریختند پایین. انگار به مهرانه الهام شده باشد آمد جلو و گفت: «یعنی ما دیگه بابا نداریم؟» یکهو خشکم زد. نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. گفتم: «این چه حرفیه مامان جان؟ بابا فردا می آد بغل مون میکنه... میبوسدمون مثل همیشه.»

این‌ها را که به مهرانه گفتم، مهدی با همان لباس خاکی و چهره خسته اما شاد و سر حالش آمد جلوی چشمم که دارد به سر بچه‌ها دست می‌کشد که می‌بوسدشان که با اشاره چشم و ابرو خروار خروار عشق می‌ریزد توی دلم. بچه‌ها را خواباندم روی پاهایم تا اشکهایم را نبینند. تا زیارت عاشورا تمام شود خوابشان برد. ریحانه عادت داشت قبل از خواب خدا را شکر کند می‌گفت: «خدا رو شکر بابا دارم. مامان دارم. آجی دارم. با هم هستیم. کنار هم می‌خوابیم.» بعد شب به خیر می‌گفت و می‌خوابید. اسم بابا را که آورد دلم کنده شد. «یعنی از فردا شب ریحانه دیگه برای نبودن پدر کنارش خدا رو شکر نمیکنه؟ از فردا جواب این دخترهای بابایی رو چی بدم؟»

انتشارات روایت فتح کتاب «پله‌ها تمام نمی‌شدند» را به قلم افروز مهدیان منتشر کرده است.

انتهای خبر/

لینک کوتاه خبر: https://ravikhabar.com/short/Vd2A4
اخبار مرتبط:
تبادل نظر:
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نفری باشید که نظر می‌گذارید!

دسته بندی ها
سیاسی
اجتماعی
اقتصادی
فرهنگی
ورزشی