
یادداشت اختصاصی «راوی خبر»:
«دختر شینا»، زیباییهای جنگ و فداکاریها را روایت میکند.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «راوی خبر»؛ حمیده علیزاده منتقد کتاب در نقد کتاب «دختر شینا» نوشته بهناز ضرابیزاده در یادداشتی نوشت: کتاب دختر شینا نوشته بهناز ضرابیزاده، در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این کتاب شیرین و خواندنی در ۱۹ فصل و ۲۶۴ صفحه گردآوری و در اختیار خوانندگان خود قرار گرفته است.
شینا، کتاب خاطراتی است از قدمخیر محمدیکنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمیهژبر که به قلمیروان به رشته تحریر درآمده است. این کتاب بسیار دلنشین بوده و مقام معظم رهبری خواندن آن را توصیه کردهاند.
بهناز ضرابیزاده در سال ۱۳۴۷ در همدان متولد شد. وی کارشناس مسئول آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است. ضرابیزاده تاکنون سردبیری نشریه استانی جاودانهها، دبیر انجمن داستان دفاع مقدس از سال ۱۳۸۶، عضو شورای نویسندگان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، عضو شورای انتخاب کتاب بنیاد شهید استان همدان، دبیر انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان را به عهده داشته است. تألیف و چاپ بیش از ۲۵۰ اثر داستانی و ادبی در نشریات و مجلات برگزیده کشوری از دیگر فعالیتهای ضرابیزاده است. از آثار او میتوان به: آن روز سه شنبه بود، مرغ شل، سیب آرزو، آدم برفی و ... اشاره کرد.
نویسنده فصل اول کتابش را این گونه آغاز کرده است: پدرم مریض بود. میگفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد. همه فامیل، دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر میدانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدمخیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.
دختری که عزیز کرده پدر و به خصوص مادرش بود و در یکی از روستاهای رزن زندگی میکردند؛ روستایی خوش آب و هوا و زیبا با نام قایش که زندگی در آن لذتبخش بود. دختری که با ناز و نوازش مادرش به خواب میرفت و با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار میشد، همیشه موقع صبحانه جایش روی پای پدرش بود و لقمه از دست پدر میگرفت. کار پدر چوبدار بود و ماهی یکبار از روستاهای اطراف گوسفند میخرید و به تهران و شهرهای دیگر میبرد و میفروخت. درآمد خوبی داشت و در این سفرها برای دختر عزیزش اسباببازیها و عروسکهای جورواجور میخرید.
مادرش همیشه کار داشت و دختر در نبود پدر حوصلهاش سر میرفت و وقتی به مادر میگفت کاری به من بده، مادر درجوابش میگفت به وقتش آن قدر کار میکنی که خسته شوی، حاج آقا سپرده نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. اما با تمام این دوست داشتننها و توجهات نتوانست پدر و مادرش را راضی کند تا به مدرسه برود؛ چون آنها معتقد بودند که مدرسه به درد دخترها نمیخورد.
روزی میرسد که قدم خیر به خانه عمویش که دیوار به دیوار خانه آنهاست، میرود در آنجا با پسر جوانی رو به رو میشود. جا میخورد و زبانش بند میآید، چند لحظه نگاهش میکند و بعد بدون سلام و خداحافظی به خانه خودشان برمیگردد.آن پسر نوه عموی پدرش بود و از فردای آن روز رفت و آمدهای مشکوک به خانه شروع شد. اما پدر هر بار بهانه میآورد و راضی نمیشد و دوست نداشت به این زودی دخترش را از خودش جدا کند.
بالاخره بعد از یکسال با میانجیگریهای بزرگان و مردان فامیل پدر رضایت داد و مراسم نامزدی قدم خیر و صمد برگزار شد. روزها میگذشت، صمد سرباز بود و میرفت و برمی گشت. در آن زمانها اوضاع مملکت نامناسب بود و مردم علیه رژیم شاهنشاهی تظاهرات میکردند و به خیابانها میآمدند. مراسم عروسی هم برگزار شد و جهیزیه را در خانه پدرشوهر چیدند و آن اتاق شد اتاق قدم خیر و صمد. مادر صمد باردار بود و حالا قدم خانم که دست به سیاه و سفید نمیزد، مجبور بود ظرف بشوید، جارو بکشد و برای ۱۰ الی ۱۲ نفر خمیر آماده کند.
صمد سیمان کار بود، وقتی خدمتش تمام شد در تهران کار پیدا کرد و در مدتی که او نبود انگار خانه برای او زندانی بود برای همین در نبود شوهر پیش پدر و مادرش میرفت و آنجا میماند. بعد از بازگشت امام خمینی (ره) و پیروزی انقلاب اسلامی، صمد پاسدار شده بود و در دادگاه انقلاب مشغول بود؛ خانه کوچکی در همدان گرفته بود، قدم و دو دخترش را با خود به همدان برد.
پس از مدتی از آنجا اسبابکشی کردند و به خانه دیگری رفتند که جنگ آغاز شد و عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده بود، این بار صمد راهی خرمشهر شد و قدم ماند با کلی غصه و تنها شد.
برشی از کتاب: (پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تختها را از نظر گذارندم. صمد در اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت میایستاد، نفسم بالا نمیآمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: « سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیدهاند و اشاره کرد به تخت کناری.»
باورم نمیشد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس برم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده...
نویسنده لحظه به لحظه زندگی پر از بالا و پایین آنها را به تصویر کشیده و از شیرین زبانیهای بچه، مشکلات قدم در نبود همسرش، تنهایی و بیکسی در شهر قریب، نگرانیهایش برای از دست دادن تکیه گاهش به خوبی سخن گفته و مخاطب را در اعماق نوشتهها فرو میبرد.
بار آخر که با پدرش برای پیدا کردن برادر شهیدش به منطقه میرفت موقع خداحافظی پیشانیاش را بوسید و گفت:«قدم حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم.» وقتی قدم خواست چیزی بگوید دید که صمد رفته، دلش گرفت و به حیاط رفت. بیست روز از رفتن صمد گذشت اما او برنگشته بود تا اینکه برادرم به همراه پدر شوهرم آمدند؛ اما صمد با آنها نبود. وقتی در اتاق پدر شوهرش به همراه برادر را دید که وصیتنامه را میخوانند به آنها گفت چی از من پنهان میکنید اینکه صمد شهید شده. وصیتنامه را برداشت؛ بوسید و گفت صمد جان! بچههایت هنوز کوچکاند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.
انتهای خبر/